نوشته شده توسط : nahal

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

 

خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟»

من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید».

خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟»

پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟»

خدا پاسخ داد : «کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.»

دست های خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.»

من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟»

 

خداوند لبخند زد و گفت :

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم».

«همیشه»

                                                                                              

 



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

هیچ چیزی وجود ندارد که ذاتاً و به خودی خود، لذت بخش باشد. مواردی هستند که کسی از آنها لذت می برد ولی شخصی دیگر آن موارد را حقیر و ناچیز می شمارد. احساس رضایت نتیجه تلقی و برداشتهای شخصی خود ما است و از قابلیتهای خودمان ناشی می شود.

بسیاری از مردم همیشه در جستجوی لذتهای ناچیز و باطل، درون برخی فعالیتها و روابط لذت بخش هستند. یک خط مشی و برنامه ریزی موفق، قادر است بیش از هر چیز دیگر، جستجوی بیهوده به دنبال لذت جویی را متوقف کرده و در عوض، یک احساس رضایت را به دنبال داشته باشد.

ما باید در هر کجا و مشغول به هر کاری که باشیم راهی برای پرمعنی کردن آن فعالیت پیدا کنیم. در واقع قدرت بهره بردن و راضی بودن در وجود خود ما است.

مطمئناً آرزوی داشتن بزرگترین و بهترین چیزها ارزشمند است، اما خودمان را با این فکر که ممکن است آنها با خودشان لذت واقعی برای ما به ارمغان بیاورند، دست نیاندازیم و دلخوش نکنیم.

شاید موقعیت فعلی که در آن قرار دایم، انتخاب خود ما نباشد و ارزشمند است اگر در صدد کسب موقعیت دیگری باشیم. اما فعلاً بهتر است که از همین موقعیتی که در آن قرار داریم. لذت کافی ببریم. همین روش باعث خواهد شد که در مسیر و جریان دستیابی به موقعیتی که آرزویش را داریم، قرار بگیریم!



:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal

روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده، تمام احساسها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. خوشبختی، پولداری، عشق، دانایی، صبر، غم، ترس، و ... هر کدام به روش خود می زیستند.

دانایی به همه گفت :«هر چه زودتر این جزیره را ترک کنین زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت و اگر بمانید غرق می شوید».

تمام احساسها با دستپاچگی قایقهای خود را از انبار خونه شون بیرون آوردند و تعمیرش کردند و پس از عایق کاری و اصلاح پاورها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.

روز حادثه که رسید همه چیز از یک طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد که همه به سرعت سوار قایقها شدند و پاروزنان جزیره رو ترک کردند. در این میان، «عشق» هم سوار بر قایقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزیره، متوجه حیوانات جزیره شد که همگی به کنار ساحل آمده بودند و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که او سوار بر قایقش شود.

«عشق» سریعاً برگشت و قایقش را به همه ی حیوانها و «وحشت» زندانی شده بودند توسط آنها سپرد. آنها همگی سوار شدند و دیگر جایی برای «عشق» نماند. قایق رفت و «عشق»تنها در جزیره ماند.

جزیره لحظه به لحظه بیشتر زیر آب می رفت و «عشق» تازیر گردن در آب فرو رفته بود. او نمی ترسـید زیـرا «ترس» جزیره را ترک کرده بود. اما نیاز به کمک داشت. فریاد زد و از همه احساسها کمک خواست. اول کسی جوابش را نداد. در هـمان نـزدیـکی ها، قـایق دوسـتش «پولداری» را دیـد و گفت : « «پولداری» عزیز، به من کمک کن».

«پولداری» گفت : «متاسفم، قایق من پر از پول و شمش و طلاست و جای خالی ندارد»!

«عشق» رو به سوی قایق «غرور» کرد و گفت : «مرا نجات می دهی؟»

غرور پاسخ داد : «هرگز تو خیسی و مرا خیس می کنی»

«عشق» رو به سوی «غم» کرد و گفت : «ای غم عزیز، مرا نجات بده».

اما «غم» گفت : «متاسفم «عشق» عزیز، من اونقدر غمگینم که یکی باید بیاد و خودمو نجات بده»!

در این بین «خوشگذارنی» و «بیکاری» از کنار عشق گذشتند، ولی عشق هرگز از آنها کمک نخواست!

از دور «شهوت» را دید و به او گفت : «شهوت عزیز، من را نجات میدی؟»

شهوت پاسخ داد : «هرگز ... برو به درک... سالها منتظر این لحظه بودم که بمیری!  ... حالا بیام نجاتت بدم؟!!

«عشق» که نمی توانست «ناامید» باشه، رو به سوی خدا کرد و گفت : «خدایا... منو نجات بده»

ناگهان صدایی از دور به گوشش رسید که فریاد می زد : «نگران نباش من دارم کمکت می آیم».

عشق آنقدر آب خورده بود که دیگه نمی توانست روی آب خودش را نگه دارد و بیهوش شد.

پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قایق «دانایی» یافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دریا آرامتر از همیشه جزیره آرام آرام داشت از زیر هجوم آب بیرون می آمد، زیرا امتحان نیت قلبی احساسها دیگه به پایان رسیده بود.

«عشق» برخاست. به «دانایی» سلام کرد و از او تشکر نمود.

«دانایی» پاسخ سلامش را داد و گفت : «من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بیایم». «شجاعت» هم که قایقش دور از من بود نمی توانست برای نجات تو راهی پیدا کند. پس می بینی که هیچکدام از ما تو را نجات ندادیم! یعنی اتحاد لازم را بدون تو نداشتیم. تو حکم فرمانده بقیه ی احساسها را داری.

«عشق» با تعجب گفت : «پس اون صدا کی بود که به من گفت برای نجات من آد؟»

«دانایی» گفت : «او زمان بود».

«عشق» با تعجب گفت : «زمان؟»!!

«دانایی» لبخندی زد و پاسخ داد : «بله»، «زمان» ...

 

چون این فقط «زمان» است که لیاقتش را دارد تا بفهمد

که «عشق» چقدر بزرگ است.

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 30 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
هرچه بيشتر انسان ها را مي شناسم، سگ ها را بيشتر ستايش مي کنم -- لشكر گوسفندان كه توسط يك شير اداره ميشود، ميتواند لشكر شيران را كه توسطيك گوسفند اداره ميشود، شكست دهد -- زندگي سه لحظه اش زيباست ديدن تو خنديدن تو بوسيدن تو‎ ‎...‎ ‎ -- منتظر دیدار تو هستم، سهل است بگویم که گرفتار تو هستم، من در پی این حادثه غمخوار تو هستم، هر چند که دور از منی و من ز تو دورم، بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم -

:: برچسب‌ها: سخنان به یاد ماندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
دروغ بگو ؛ تا باورت کنند....!! آب زیر کاه باش ؛ تا بهت اعتماد کنند....!! بی غیرت باش ؛ تا آزادی حس کنند ....!! خیانت هایشان را نبین ؛ تا آرام باشند ....!! کذب بگو ؛ تا عاشقت شوند........!! هرچه نداری بگو دارم , هر چی داری بگو بهترینش را دارم ....!! اگر ساده ای ؛ اگر راست گویی ؛ اگر باوفایی ....اگر با غیرتی ! اگر یک رنگی .... همیشه تنهایی ... !!! همیشه تنها .......!! زمانه ایجاب میکند اینگونه باشی . منم یه رهگذرم اینا حرفای دل تهنامه.تهنای تهن

:: برچسب‌ها: این دوره وزمونه ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
- اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر و رنج است اگر عاشق شدن يک گناهاست پس دل عاشق شکستن صد گناه است -- وقتي که خدا داشت منو بدرقه مي کرد بهم گفت: جايي که ميري مردمي داره که ميشکوننت ، نکنه غصه بخوري ، من همه جا باهاتم تو تنها نيستي تو کوله بارت عشق مي ذارم که بگذري، قلب ميذارم که جا بدي ، اشک ميدم که همراهيت کنه و مرگ که بدوني برمگردي پيشم -- بر خاک بخواب نازنين،تختي نيست. آواره شدن ,حکايت سختي نيست. از پاکي اشکهاي خود فهميدم . لبخند هميشه راز خوشبختي نيس -- اگه کسي رو دوست داشته باشي، نمي توني توي چشم هاي اون زل بزني... نمي توني دوريش را تحمل کني... نمي توني بهش بگي که چقدر دوستش داري... نمي توني بهش بگي چقدر بهش نياز داري ...واسه همينه که عاشق ها ديوونه ميشن -- به چشمي اعتماد کن که به جاي صورت به سيرت تو مي نگرد ، به دلي دل بسپارکه جاي خالي برايت داشته باشد و دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است -- عشق با روح شقايق زيباست، عشق با حسرت عاشق زيباست، عشق با نبض دقايق زيباست، عشق در حسرت ديدار تو بودن زيباست -

:: برچسب‌ها: جمله های ناب , حقیقت های زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 22 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
به جست‌و‌جوي تو در چارراه رهگذران نگاه دوخته‌ام در نگاه رهگذران تمام رهگذران، چيزي از تو کم دارند نظارة تو کجا و نگاه رهگذران؟ در ازدحام خيابان، شبي تورا ديدم که ناپديد شدي در پناه رهگذران مرا به ياد تو و بخت خود مي‌اندازد لباس‌هاي سفيد و سياه رهگذران بدون بودن تو، ميله‌هاي زندان است خطوط پيرهن راه‌راه رهگذران تو نيستي که ببيني براي يافتنت چگونه زُل زده‌ام در نگاه رهگذران ولي بپرس از اين مردم غریب بپرس که من چه مي‌کشم از قاه‌قاه رهگذران. شاعر: بهروز ياسمي

:: بازدید از این مطلب : 212
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 11 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nahal
صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم قصه دنیا به سر می آید من نیستم یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد نامه هایم از سفر می آید و من نیستم هرچه می رفتم به نبش کوچه اودیگر نبود روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم بعد ها اطراف جای شب نشینی های من بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است عشق روزی رهگذر می آید ومن نیست

:: برچسب‌ها: دیر یاد کردن , پشیمانی , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 10 فروردين 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد